فرياد سردار !
(خاطره ای از سردار شهید حاج خداكرم)
دو سال فرمانده ناحيه انتظامي قم بود . يك روز زني آمد توي ستاد . گريان و نالان ؛ درمانده بود ، بي شوهر ، با چند بچه قد و نيم قد . خودش نان آورخانه بود . توي محله هاي كوچك قم مستأجر بود . خودش را رساند به سردار . قيافه غمگين آدم كافي بود تا سردار را زير و رو كند . آن زن گريه هم مي كرد . خون افتاده بود توي چشم هاي حاج خداكرم .
موضوع را پرسيد . بيچاره گفت : همسايه اي دارم كه منو زده . پرسيد: مرد بود ؟
سر دعواهاي بين بچه ها و نمي دانم غيض و غرض الكي .
رفتم پاسگاه و شكايت كردم ؛ ولي كسي به دادم نمي رسد .
يارو هم جري شده و بدتر مي كند . مانده ام بي ياور.
ترس ورم داشته و روزگارم را از اين بدتر كرده . سردار بلند شد . من شاهد بودم .
پيش خودم گفتم اگر الان دستش به رئيس پاسگاه فلان برسد ،... . گفت : عرب ! فلاني را پيدا كن .
تلفن زدم و وصل كردم به دفتر سردار . ديدم داد و هوار است كه سر طرف مي زند .
مي گفت : زمين بايد پيش پاي اين زن دهان بازكند و حاج خداكرم را ببلعد. خاك بر سر امثال من كه نتواند حق يك خانواده تنها را بگيرد . چه كردي تا حالا ؟
بالاخره سريع پيگيري كردند و قضيه حل شد . وقتي مشكلي براي مردم شهر پيش مي آمد ، آرامش نيرو به حد صفر مي رسيد تا اين كه سردار به چشم خود مي ديد كه آرامش به مردم برگشته .
در اين صورت نيرو مي توانست استراحت كند .
نظرات شما عزیزان: